غروب

رگبار نگاهت فریبی بود به رنگ شبی بی مهتاب،که آن را روشنای خورشید می پنداشتم!بیچاره چشمان ساده لوح من که باورش کرد! 

پ.ن.1از دانشگاه که میومدم خونه فقط گریه کردم! 

اونقدر آسمون دلم  گرفته که هیچ خورشیدی نمیتونه بازش کنه...(اگه اصلا خورشیدی باشه!!!)

پ.ن.2:راستی این اولین قطعه ادبی بود که خودم گفتم...

نظرات 5 + ارسال نظر
ali mahrooz 1388/10/16 ساعت 17:59 http://www.byrapid.com

سلام رفیق خوبی وبلاگ خیلی خوبی داری به سایت من هم سر بزن در مورد فروش اکانت رپیدشیر و مگا آپلود هستش خوشحال میشم ببینمت فعلا بای

سلام
چقدر غصه ناک!
ولی باور کن که هیچ کس ارزش اشک های تو را ندارد...
درکت میکنم ولی واقعا حیف تو که بخوای به خاطر همچین چیزی اشک بریزی...

سلام.به قول آمیز ممد آقای پنبه چی هیچ کس ارزششو تداره براش اشک بریزی.اون کسی هم که ارزشش رو داره هیچ وقت اجازه نمی ده اشک بریزی.
اولین قطعه ادبیت خیلی دلنشین و زیبا بود.بیشتر بنویس که ما جوجه موجه ها به اساتیدی مثل شما نیازمندیم

بابا خجالتمون ندین...

ببخشید من آخرین مطلبمو یه خرده تغییر دادم...
نه بابا ما که خجاالت دادن بلد نیستیم. یه چندتا هندونه بود که ... شب یلدا خوردیمشون ؛-)

سید داود دهقاند 1388/10/17 ساعت 19:34

حافظا چون غم وشادی جهان در گذر است
بهتر آن است که ما خاطر خود خوش داریم
نمی دونم چی بگم...
فقط بگم اونقدر مطلبتون قشنگ بود که جای هیچ حرفی رو باقی نذاره..
امیدوارم ادامه اش بدین ولی بدون ناراحتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد